|
آرام و بيصدا از كنار ديوار ميرفت. موتورش را هم ميكشيد. پيرهن خاكيِ چيني پوشيده, باشلوار ارتشي. كهنه اما تميز. كوچه خيس باران ديشب بود. كهنه آجرهاي اخراييِ ديوارها خزه بسته و گاهي آجري از رد گذشت زمان بسيار و كهنهگي و بيتوجهي, شكسته بود. از ته كوچه صداي موتور ديگري آمد. ترسيد. نگاهش كه بهعقب برگشته بود ديد از كنار ديواري گذشته كه رويش نوشته نان, مسكن و باقياش هم كه آگهي ترحيمي پوشانده بود, خوانده نميشد. موتور را روشن كرد و حركت كرد, آرام حركت ميكرد. اسماعيل بود و يك سرباز مسلح ترك موتورش. ميخواست گيري داده باشد. انگار مدتي دنبالاش بوده و نميدانست. بيشتر گاز داد, اسماعيل هم تندتر كرد. پيچيد به كوچهاي ديگر؛ اسماعيل هم. بهكوچهي ديگري رفت, اسماعيل دنبالاش آمد. هرچه تندتر ميرفت انگار فرقي نداشت, اسماعيل و سرباز دو تركه بودند رو موتور و سرعتشان در كوچه پسكوچهها به سرعت او ميچربيد. كوچهها هم كه خيس بودند و سر هر پيچ با آنسرعت, سُر ميدادند. بايد ميانداخت به جادهي اصلي؛ و انداخت. اسماعيل دنبالاش دائم فرياد ميزد كه بايستد, و نميايستاد. اينبار توبه و قسم فايدهاي نداشت. راه را ميساختند. از وقتي ياد هركس بود داشتند اين جاده را ميساختند. و اين راهي بود بين دو شهر كوچك. راهي نبود كه اينهمه طول بكشد و ساخته نشود. رودخانه و جويبار اما زياد داشت. بجايش زميناش نرم و صاف بود و هوا براي كار ساختماني هميشه براه. حالا ميتوانست سرعت بگيرد و حسابي از اسماعيل دور شود. از اسماعيل فاصله گرفت. اسماعيل هم اينرا فهميد. ايستاد, سرباز را پياده كرد و راه افتاد. سرعت گرفت. دوباره داشت بهاو ميرسيد كه انداخت بهجادهاي فرعي و خاكي سر پيچ قتلگاه؛ قتلگاه ميگفتناش براي پيچ تندي كه مهندسي ساخت نبود و ديد نداشت و ماشينهاي زيادي آنجا تصادف كرده بودنند و ميكردنند, و مردم زيادي آنجا مرده بودند. جاده آخر درستي نداشت و در كوهستان گم ميشد, او اينرا ميدانست و اميد داشت اسماعيل دنبالاش نيايد. آنهم در اين زمين گِل و شُل. شيب راه زياد بود و زمين لغزنده و گِل انگار ميخواست همهچيز را با ولع ببلعد و نميتوانست, چسبناك و باتلاقي شده بود. فكر ميكرد به اسماعيل كه بچه محلشان بود و آنشب كه خانهاشان آتش گرفت پدر مادر اسماعيل سوخته بودند؛ رفته بود و ديگر نديده بود كسي حتا بيايد وادي سر خاك مادر پدرش؛ ميگفتند رفته عراق, عمهاش فرستاده طلبه شود و كسي هم آخردست نفهميد چهشده تا اينكه برگشت, كارهاي شده بود, مثلِ همهكاره. سر فلكه مسلح ميايستاد, و مردم به او سلام ميكردند. حاج آقا حاج آقا ميكردند. كسي نديد آنموقع هم وادي برود, سر خاك. صداي گلولهاي در گوشاش پيچيد. درد مهرهي پشتاش را سوراخ كرد. زمين خورده بود و دستهاي اسماعيل, تفنگ را بهسوي او نشانه ميرفت. چند لگد هم بهپهلويش زد كه زياد درد نداشت, اگر داشت هم درد كمرش نميگذاشت چيزي بفهمد. توي گل چرخي زد و از زير موتور درآمد. اسماعيل گردن ميكشيد ببيند گلوله بهكجايش خورده, خون و خاك خيس جوري بههم آمده بودنند كه جاي زخم پيدا نبود. مهرهي پشتاش تير ميكشيد, گلولهي مذاب را ميان استخوانش احساس ميكرد. دست گذاشت روي جاي زخم و جز خونابهاي گرم و گلي چيزي حس نكرد. برگشت رو به آسمان, ابرها از ديشب هنوز مانده بودند. درد از مهرهي پشتاش پيچيد تا به سرش رسيد. اسماعيل چيزهايي ميگفت كه نميشنيد, نميفهميد. آسمان كمكم تيرهتر ميشد. ديگر نميخواست چشمهايش را باز كند. چشمهايش را باز كردند. اتاقي بود بدون پنجره با يك صندلي و ميزي در ميان, اسماعيل هم, نشسته بود با كاغذي جلويش و ميگفت: موتورش مصادره شده. روي زمين افتاده بود, همآنجا پشت بهدر. هنوز كمرش درد ميكرد. چهرهاش در هم رفت. بهخودش فشار آورد تا نشست؛ خواست بلند شود, نتوانست. فكر كرد پاهايش نيست. نگاه كرد. پاها بودند و لباس هنوز خيس و خوني بود. اسماعيل ناماش را پرسيد... جواب داد: خودت ميدوني. خنديد؛ اسمعيل سرش را پائين انداخت و شروع كرد به نوشتن.
احمد زاهديلنگرودي 20 مهر 1378 - تهران |
|